از بس شدند زهره جبینان نهان به خاک
گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک
از آستان عشق غباری است نوبهار
سر سبز آن که رفت درین آستان به خاک
چون لاله سرخ روی برون آید از زمین
با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک
آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز
هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک
قارون زبار حرص به روی زمین نماند
دام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاک
چون تیغ آبدار درین میهمانسرا
خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک
چون تیر هرکه راست کند قد درین بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک
آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود
پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک
می هرچه بود در دلم آورد برزبان
در نوبهار دانه نماند نهان به خاک
با نور آفتاب عنان برعنان رود
چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک
پهلو به دست جوهریان می زند زمین
از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک
در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان
شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک
آید بساط خاک زره پوش درنظر
از بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاک
تا می توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک